مهدی تا سرش را روی بالش می گذاشت خواب می رفت، چند دقیقه بعد صدای خروپف علی بلند می شد، من و محمد به زور جلوی خودمان را می گرفتیم تا خواب نرویم. آخر سر هم می گفتیم آقا، قبول، هر دومون برنده ایم. با هم خواب می رفتیم.
مسابقه ی دوران بچگی ما چهار نفر بود. وقتی موقعیتی پیش می آمد که شب کنار هم باشیم، مسابقه دیر خواب رفتن داشتیم که همیشه من و محمد برنده می شدیم!
حالا فاصله ی خانه ی ما با خانه ی محمد کمتر از سه متر است! چند شب پیش اس دادم دخترت چرا گریه می کنه، فرستاد نمیذاره بخوابی؟ گفتم گناه داره خب، خوابم نمی بره! گفت باشه، چند دقیقه بعد نمی دانم خواب آور بهش داده بود، دهانش را با چسب بسته بود، پس گردنی زده بود، چه بلایی سرش آورده بود که ساکت شد. ولی فردا صبح اس داد ... بالاخره من بُردم!