نشانه
يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ق.ظ
فکر کنم نیم ساعتی دور خودم می چرخیدم اما دوچرخه را نمی دیدم! اعصابم خط خطی بود. خیالم پر بود از راه های نرفته با دوچرخه، به رکاب زدن های کنار کارون، به حسرت نداشته اش، به خیلی چیزها ! آخر کدام دزد نامردی از توی پارکینگ شرکت برده؟!
یکهو یکی از بچه های روابط عمومی را دیدم که گفت چته، پریشونی، گفتم دوچرخه ام نیست. کنار ماشین ون پارکش کرده بودم. گفت خودم دیدمش... من را برد پیش دوچرخه!
فی الفور یاد این حکایت افتادم :
یارو کیسه زرش را مخفی کرده بود. بعدها خیلی دنبالش می گشت، گفتندش چرا پیداش نمی کنی، گفت اون موقع که زیر خاک قایمش می کردم، تیکه ابری بالای سرم بود. حالا هرچی می گردم اون ابر نیستش!
ما هم دور و بر ونی می گشتیم که جای پارکش عوض شده بود!