داستان یک شهر
اوضاع اقتصادی یک شهر بسیار خراب بود. همه ی مردم به هم بدهکار بودند. میهمانی وارد شهر شد و به هتل رفت و گفت آقا، کرایه یک شب چقدر می شود؟ هتلدار گفت، یکصد دلار. میهمان یکصد دلار را پرداخت کرد و به اتاق خواب رفت. هتلدار نیز همان یکصد دلار را برداشت و نزد سوپرمارکت رفت. بهش گفت بیا این هم یکصد دلاری که بدهکار بودم. سوپرمارکت هم پس از دریافت پول به نزد لباس فروشی رفت و گفت بیا این هم یکصد دلاری که بدهکار بودم. لباس فروش نیز با آن یکصد دلار رفت و رفت تا قصابی شهر و بدهی یکصد دلاری اش را پرداخت کرد. قصاب هم به شهرداری رفت و گفت بفرمایید، این هم یکصد دلاری که بدهکار بودم. شهرداری پس از دریافت پول به هتل رفت و گفت آقا، این هم یکصد دلاری که بدهی داشتیم.
کمی بعد، میهمان از اتاقش خارج شد و پیش هتلدار رفت و گفت آقا از اتاق شما خوشم نیامد و نمی مانم!
هتلدار نیز یکصد دلاری را که از شهرداری گرفته بود تقدیم میهمان کرد!
بدینوسیله بدهی های هتل، سوپرمارکت، لباس فروشی، قصابی و شهرداری تسویه شد و دست آخر یکصد دلار به میهمان برگشت بدون آنکه پولی در شهر بماند!