سنگ و شیشه
سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۵۳ ب.ظ
شب بود، باران نم نم می بارید. روی تخت دراز کشیده بودم و با ضبط صوت قدیمی، ترانه خش دار قمیشی را گوش می دادم. مه سرد رو تن پنجره ها مثل بغض توی سینه ی منه ... ناگهان با صدای برخورد سنگ و شیشه از جا بلند شدم. سرم را از پنجره خم کردم و مسعود را دیدم. عادتمان بود. خبر آمدنش را با سنگ و شیشه می گفت و نه زنگ خانه، بسرعت خودم را پایین رساندم. درب را باز کردم و آمد بالا ...
.
.
.
.
.
من و مسعود عزیز جلوی همان خانه نگاهمان را به سمت پنجره دوخته ایم اما دیگر به جای آن اتاق رویایی و خاطره انگیز، مجتمع آپارتمانی جا خوش کرده است! دلمان برای تمام خاطرات آن روزها تنگ شده، برای تمام ضربه هایی که سنگ ها به شیشه می زدند!
و خاطراتی که با فروریختن این خونه ها فقط توی اذهان ما به تصویر کشیده میشه :((((