منتظر بودم. یعنی منتظر بودیم هر دویمان. توی انبوه آدم ها دنبالت می گشتم. مسافری تازه از راه رسیده بودم. نمی دانم... شاید تو رسیده بودی. هرچه بود شلوغی ایستگاه به چشم می آمد و مردمی که با شتاب می رفتند و می آمدند. جمعیت را هل می دادم و نگاه نگرانم را به هر سو پرتاب می کردم. تا اینکه دیدمت. میان شلوغی ایستاده بودی. دستت را تکان دادی و مشتاقانه مرا کشاندی به سمت خودت. دست خودم نبود. حال و هوای دیگری داشتم. می دویدم تا تو. رسیدم. خوشحالی هم می دوید در چشم هامان. کسی حواسش به ما نبود. یعنی اینطور فکر می کردیم. شاید هم بی خیال به آنچه می گذرد. اشتیاق زیاد، نای حرف زدن را بریده بود. دست هایت را باز کردی. من هم. آغوش گرم و تنگ، ما را نزدیک و نزدیک تر کرد. لبخند داشتی. در چشم های زیبایت نگاهی انداختم و سیر تماشایت کردم. روسری تیره ات افتاد روی شانه هایت. صورت ها را نزدیک کردیم و لب ها را بر گونه ها چسباندیم. بوسیدمت. صورت ماهت را غرق در بوسه کردم و تو نیز صورتم را بوسه بوسه پر از نفس های بهار کردی. آسمان زیر پاهایم راه می رفت وقتی غنچه لب هایت گل می کرد بر اندام. همدیگر را محکم گرفته بودیم و ...
مردم رد می شدند از کنارمان. نمی دانم حواسشان بود یا نه. مهم حواس من بود به تو و حواس تو به من! همین
از خواب می پرم. طعم لب ها و نمناکی و صدای بوسه هایت روی گونه ها حس می شود. گرمای آغوشت را روی سینه ام درک می کنم. اصلا به خواب نمی آمد آغوش مهر و بوسه ها. تازگی دارد. سرم را روی بالش می گذارم و قطره های اشک چکه چکه می بارند
- ۸ نظر
- ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۵۱