اضطراب همیشگی
استرس
.
.
.
نبود امروز اما
.
.
.
تپش قلب زیادی پیدا کردم!
- ۷ نظر
- ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۸:۰۲
اضطراب همیشگی
استرس
.
.
.
نبود امروز اما
.
.
.
تپش قلب زیادی پیدا کردم!
اوضاع اقتصادی یک شهر بسیار خراب بود. همه ی مردم به هم بدهکار بودند. میهمانی وارد شهر شد و به هتل رفت و گفت آقا، کرایه یک شب چقدر می شود؟ هتلدار گفت، یکصد دلار. میهمان یکصد دلار را پرداخت کرد و به اتاق خواب رفت. هتلدار نیز همان یکصد دلار را برداشت و نزد سوپرمارکت رفت. بهش گفت بیا این هم یکصد دلاری که بدهکار بودم. سوپرمارکت هم پس از دریافت پول به نزد لباس فروشی رفت و گفت بیا این هم یکصد دلاری که بدهکار بودم. لباس فروش نیز با آن یکصد دلار رفت و رفت تا قصابی شهر و بدهی یکصد دلاری اش را پرداخت کرد. قصاب هم به شهرداری رفت و گفت بفرمایید، این هم یکصد دلاری که بدهکار بودم. شهرداری پس از دریافت پول به هتل رفت و گفت آقا، این هم یکصد دلاری که بدهی داشتیم.
کمی بعد، میهمان از اتاقش خارج شد و پیش هتلدار رفت و گفت آقا از اتاق شما خوشم نیامد و نمی مانم!
هتلدار نیز یکصد دلاری را که از شهرداری گرفته بود تقدیم میهمان کرد!
بدینوسیله بدهی های هتل، سوپرمارکت، لباس فروشی، قصابی و شهرداری تسویه شد و دست آخر یکصد دلار به میهمان برگشت بدون آنکه پولی در شهر بماند!
مانده ام بین پذیرفتن یک پیشنهاد مهم و سرنوشت ساز کاری!
از یک طرف علاقه مفرط به زمینه فعالیت فعلی
از طرف دیگر کسب تجربه جدید با آینده ای نامعلوم!
من (با اعصاب خط خطی) : مهدی جون، تو این یکسال اخیر واسه تاسیساتت هیچ غلطی نکردی؟ می خوام گزارش رد کنم!
مهدی (با خنده) : خخخخخخخ، نه عزیزم!
من (با اعصاب خط خطی تر) : خنده واسه چی دیگه؟!!!!
مهدی (خندان تر) : بالاخره تونستم بعد از هشت سال کلامت رو عوض کنم، فردا تمرین کن به جای هیچ غلطی نکردی بگو هیچ گ...ی نخوردی!
خواهشاً یکی بیاید این ترانه را از ورد زبان ما بردارد. خودمان کلاف شدیم از بس توی گوشمان می پیچد :
به هم بر می خوریم هر شب عجب دنیای کوچکی
چه زود گم می کنیم اما عجب بن بست تاریکی
هیچ مخاطب خاصی هم در ذهنمان نمی پلکد ... زهی خیال باطل!
در حال خرید بود که دایی ازش پرسید، ایندفعه چرا تنها اومدی! پس شوهرت؟
چهره زیبای خانم سی و چند ساله بلافاصله درهم رفت. شروع کرد به اشک ریختن. طاقت نیاورد، اجناس را ول کرد و با گریه از مغازه بیرون رفت.
سکوت و جو سنگینی حاکم شد. نمی دانستیم چه بگوییم. چند دقیقه بعد با چشمانی قرمز برگشت و عذرخواهی کرد.
در حالیکه به سختی حرف می زد گفت "همسرم دچار ضایعه مغزی شده و بستری شده بیمارستان. الان هم دارم از اونجا میام. از وقتی این اتفاق افتاده دنیا واسم تلخ و سیاه شده"
دوباره اشک ریخت. با دستمال صورتش را پاک کرد. طلب شفا کردیم و با خریدهایش رفت!
دایی گفت کاش سراغ شوهرش رو نمی گرفتم. نمی دونستم اینجوری شده. تا حالا دیدیش؟
گفتم نه!
گفت شوهرش حداقل بیست سال ازش بزرگتره اما چقدر همدیگه رو دوست دارن!
فکر کنم نیم ساعتی دور خودم می چرخیدم اما دوچرخه را نمی دیدم! اعصابم خط خطی بود. خیالم پر بود از راه های نرفته با دوچرخه، به رکاب زدن های کنار کارون، به حسرت نداشته اش، به خیلی چیزها ! آخر کدام دزد نامردی از توی پارکینگ شرکت برده؟!
یکهو یکی از بچه های روابط عمومی را دیدم که گفت چته، پریشونی، گفتم دوچرخه ام نیست. کنار ماشین ون پارکش کرده بودم. گفت خودم دیدمش... من را برد پیش دوچرخه!
فی الفور یاد این حکایت افتادم :
یارو کیسه زرش را مخفی کرده بود. بعدها خیلی دنبالش می گشت، گفتندش چرا پیداش نمی کنی، گفت اون موقع که زیر خاک قایمش می کردم، تیکه ابری بالای سرم بود. حالا هرچی می گردم اون ابر نیستش!
ما هم دور و بر ونی می گشتیم که جای پارکش عوض شده بود!
من و میثم دو آرزوی مشترک داشتیم:
+ ماشین فقط پژو 206، اصلاً غیر ممکنه ماشین دیگه ای بخریم. به خصوص پراید چندش آور!
+ گوشی فقط اپل، محاله به موبایل دیگه ای فک کنیم! عمراً
.
.
.
حالا دو سالی هست که هر دو پراید خریدیم و سعی می کنیم ازش لذت ببریم
.
.
.
می گم! مظنه گوشی آیفون +6 رو دارین؟