میان دلگیری شهر و آسمانی که ابرها ول کنش نیستند، خورشید سرکی می کشد و یک آن نور می پاشد
.
.
.
چیک چیک
.
.
.
من و اشک ... همین الان ... یهویی!
#دلتنگی
#آرامش
#تلخ_و_شیرین
- ۶ نظر
- ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۷
میان دلگیری شهر و آسمانی که ابرها ول کنش نیستند، خورشید سرکی می کشد و یک آن نور می پاشد
.
.
.
چیک چیک
.
.
.
من و اشک ... همین الان ... یهویی!
#دلتنگی
#آرامش
#تلخ_و_شیرین
این بغض بار اول نبود ولی بار آخر شد!
چقدر سخت است چشم هایت را ببندی، دستت را لای موهایت فرو کنی و به هیچ چیز فکر نکنی ... به صدای شکسته شدنت، به تلخی بغض های نیمه راه ... به اشکی که اجازه ریخته شدن ندارد!
در زندگی سخت ترین لحظات را گاهی بهترین ها رقم می زنند!
این بغض بار اول نیست، بار آخر هم نخواهد بود!
شب بود، باران نم نم می بارید. روی تخت دراز کشیده بودم و با ضبط صوت قدیمی، ترانه خش دار قمیشی را گوش می دادم. مه سرد رو تن پنجره ها مثل بغض توی سینه ی منه ... ناگهان با صدای برخورد سنگ و شیشه از جا بلند شدم. سرم را از پنجره خم کردم و مسعود را دیدم. عادتمان بود. خبر آمدنش را با سنگ و شیشه می گفت و نه زنگ خانه، بسرعت خودم را پایین رساندم. درب را باز کردم و آمد بالا ...
.
.
.
.
.
من و مسعود عزیز جلوی همان خانه نگاهمان را به سمت پنجره دوخته ایم اما دیگر به جای آن اتاق رویایی و خاطره انگیز، مجتمع آپارتمانی جا خوش کرده است! دلمان برای تمام خاطرات آن روزها تنگ شده، برای تمام ضربه هایی که سنگ ها به شیشه می زدند!
وقتی به هم می رسید با شوق می دود و در آغوشت می پرد، دست های کوچکش را دور گردنت حلقه می زند و فشار می دهد. بعد از آرام شدن بوسه ای می کارد و نگاهت می کند. شعری که تازه یاد گرفته است و حاضر نیست برای هیچ کس بخواند را با شیرین زبانی می خواند ... حرف تو را بیشتر از همه گوش می کند و البته نازهایش همیشه خریدن دارند ... وقت خداحافظی از پشت شیشه ی قطار با دستهای ظریفش بوسه ها را فوت می کند و با فریاد می گوید دوستت دارم، باید زود به خانه مان بیایی ... آری! تو خوش بخت ترین و دلتنگ ترین عموی دنیایی!
مانده ام بین پذیرفتن یک پیشنهاد مهم و سرنوشت ساز کاری!
از یک طرف علاقه مفرط به زمینه فعالیت فعلی
از طرف دیگر کسب تجربه جدید با آینده ای نامعلوم!
من (با اعصاب خط خطی) : مهدی جون، تو این یکسال اخیر واسه تاسیساتت هیچ غلطی نکردی؟ می خوام گزارش رد کنم!
مهدی (با خنده) : خخخخخخخ، نه عزیزم!
من (با اعصاب خط خطی تر) : خنده واسه چی دیگه؟!!!!
مهدی (خندان تر) : بالاخره تونستم بعد از هشت سال کلامت رو عوض کنم، فردا تمرین کن به جای هیچ غلطی نکردی بگو هیچ گ...ی نخوردی!
خواهشاً یکی بیاید این ترانه را از ورد زبان ما بردارد. خودمان کلاف شدیم از بس توی گوشمان می پیچد :
به هم بر می خوریم هر شب عجب دنیای کوچکی
چه زود گم می کنیم اما عجب بن بست تاریکی
هیچ مخاطب خاصی هم در ذهنمان نمی پلکد ... زهی خیال باطل!