در حال خرید بود که دایی ازش پرسید، ایندفعه چرا تنها اومدی! پس شوهرت؟
چهره زیبای خانم سی و چند ساله بلافاصله درهم رفت. شروع کرد به اشک ریختن. طاقت نیاورد، اجناس را ول کرد و با گریه از مغازه بیرون رفت.
سکوت و جو سنگینی حاکم شد. نمی دانستیم چه بگوییم. چند دقیقه بعد با چشمانی قرمز برگشت و عذرخواهی کرد.
در حالیکه به سختی حرف می زد گفت "همسرم دچار ضایعه مغزی شده و بستری شده بیمارستان. الان هم دارم از اونجا میام. از وقتی این اتفاق افتاده دنیا واسم تلخ و سیاه شده"
دوباره اشک ریخت. با دستمال صورتش را پاک کرد. طلب شفا کردیم و با خریدهایش رفت!
دایی گفت کاش سراغ شوهرش رو نمی گرفتم. نمی دونستم اینجوری شده. تا حالا دیدیش؟
گفتم نه!
گفت شوهرش حداقل بیست سال ازش بزرگتره اما چقدر همدیگه رو دوست دارن!