من روزی مبل خواهم خرید فقط بخاطر اینکه روی سه نفره اش دراز بکشم، تا خرخره زیر پتو مچاله شوم و در حال تماشای تلویزیون از زور خستگی خوابم ببرد!
- ۵ نظر
- ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۹
من روزی مبل خواهم خرید فقط بخاطر اینکه روی سه نفره اش دراز بکشم، تا خرخره زیر پتو مچاله شوم و در حال تماشای تلویزیون از زور خستگی خوابم ببرد!
لحظه لحظه و قدم به قدمش نور بود و اشتیاق ... پیاده روی اربعین مثل یک خواب و خیال. عاشق این نوحه سرراه بودم که با کاروان می خوانیم. دل به عشق یوسف زهرا نهاده می رویم/از نجف تا کربلا پای پیاده می رویم/ یابن زهرا السلام یابن زهرا السلام
از کربلا که آمدی خواهی دانست فراق بهشت با آدم علیه السلام چه کرد
آری ...
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن ، شرط اول قدم آن است که مجنون باشی (حافظ شیرازی)
#پیاده_روی_اربعین
#طلب_حلالیت
میان دلگیری شهر و آسمانی که ابرها ول کنش نیستند، خورشید سرکی می کشد و یک آن نور می پاشد
.
.
.
چیک چیک
.
.
.
من و اشک ... همین الان ... یهویی!
#دلتنگی
#آرامش
#تلخ_و_شیرین
چشمانش دلواپسی خاصی داشتند. هر روز قبل و بعد از شرکت با دوچرخه از کنارش رد می شدم و نگاهش می کردم. او هم من را. بخشی از لحظات خوب جاده ساحلی بود این سرباز دیوار پشتی استانداری. یک روز با صدای بلند بهش گفتم "این نیز بگذرد!" لبخند یواشی زد و دست تکان داد ... امروز ندیدمش. به جایش سرباز دیگری کشیک می داد. با لباس های صاف و اتو کشیده و پوتین های تر و تمیز و نو و چهره ای دگرگون و افسرده! کنارش ایستادم. سلام و بی مقدمه گفتم سرباز همیشگی کو؟ با نومیدی گفت خدمتش تمام شد و رفت. نفسی کشیدم. لبخندی زدم و رفتم. اما بلند صدایش زدم "این نیز بگذرد!"
گفت این را گوش کن ...
یه دنیا غریبم، کجایی عزیزم بیا تا چشامو، تو چشمات بریزم نگو دل بریدی، خدایی نکرده ببین خواب چشمات، با چشمام چه کرده
نمی دانست دارد گوش می دهد ...
بیا باز عزیزم بریم زیر بارون
دلم خیلی تنگه واسه هر دوتامون
چقدر ضربه خوردم، بیا آرومم کن
می بینی چه کردن باهامون
داشتم تصاویرش را نگاه می کردم. ندیده عاشق این جوان شده ام! خیلی تو دل برو است، فکر می کردم که ای خدا، چه ایمانی دارند اینها، از همه وجودشان می گذرند و آن سوی مرزها دفاع می کنند. اگر نبودند معلوم نبود چه بلایی سر ما می آمد. واقعاً از جوان های جنگ با ارزش ترند. هنوز سه ماه از تولد بچه دومش نگذشته بود که با تیر جفای داعش شهید شد.
اینها را به همکارم می گویم. حواسم نیست چشمانش نیمه باز است. با بی حوصلگی حرف هایم را می شنود. زیر لب حرف نامربوطی به مدافعین حرم می زند. می خواهم از اتاق بروم بیرون. می گوید در اتاق را قفل کن. می خواهم چرت بزنم!!!
شهید نوشت: مصطفی صدر زاده (سید ابراهیم)
این بغض بار اول نبود ولی بار آخر شد!
چقدر سخت است چشم هایت را ببندی، دستت را لای موهایت فرو کنی و به هیچ چیز فکر نکنی ... به صدای شکسته شدنت، به تلخی بغض های نیمه راه ... به اشکی که اجازه ریخته شدن ندارد!
در زندگی سخت ترین لحظات را گاهی بهترین ها رقم می زنند!
این بغض بار اول نیست، بار آخر هم نخواهد بود!