کلبه چوبی خیال

یک دشت بی نهایت سبز
یک آسمون صاف با اندکی ابرهای در حال گذر
و یک کلبه چوبی تنها
کافیست تا
خیالم را پر کند...!

بی بی جان

يكشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۱۰ ق.ظ

جمعه 25 اردیبهشت امسال

آقابزرگ هوس کردند (از نوع مثبتش) در مسجد قدیمی شهر آبا و اجدادیشان ، شوشتر نماز بگذارند. این شد که دایی جان زحمت کشید و آقابزرگ و بی بی را برای اقامه نماز مغرب به شوشتر برد. آنجا خالوسیدعلی، راننده سالهای دور آقابزرگ از دایی درخواست می کنه مامان و من رو ببینه. دایی هم می گه اتفاقا بعد از فلانی (من) دو نفر دیگه هم به همین اسم نام نهادیم. خالو می گه نه، مهم خودشه. اولی بود.

خلاصه اینکه یک جورایی بر خودم بالیدم

 بعد از چند روز از آن سفر، بی بی عزیز دچار سکته ناقصی شدند و مشکل پیدا کردند. خدا رحم کرد که هوشیاری را از دست ندادند. زبانشان مشکل پیدا کرد و سمت راست بدنشون. اما خب الحمدلله در بیمارستان رو به بهبودی رفتن و بعد از 5 روز مرخص شدند. زبان به حالت عادی برگشت. طرف راست هم بهتر شد. خدا سلامتی کامل رو بهشون برگردونه ان شاالله. یا من اسمه دواء و ذکره شفاء

  • میم مثل من

نظرات  (۳)

خدا حفظشون کنه واست
انشاالله که خوب شن .. از خیلی سال پیش بی بی و اقا بزرگ همیشه تو ذهنمن .. با اینکه ندیدمشون اما حس خوبی دارم بهشون
پاسخ:
ممنون از حضور و نظر لطفتون
الحمدلله خیلی بهترین
ولی همچنان محتاج دعای شما خوبان
  • علی مسعودی
  • خدا سلامتی کامل بهشون بده. به حق همین لحظات ماه مبارک
    پاسخ:
    به امید خدا