کلبه چوبی خیال

یک دشت بی نهایت سبز
یک آسمون صاف با اندکی ابرهای در حال گذر
و یک کلبه چوبی تنها
کافیست تا
خیالم را پر کند...!

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

چشمانش دلواپسی خاصی داشتند. هر روز قبل و بعد از شرکت با دوچرخه از کنارش رد می شدم و نگاهش می کردم. او هم من را. بخشی از لحظات خوب جاده ساحلی بود این سرباز دیوار پشتی استانداری. یک روز با صدای بلند بهش گفتم "این نیز بگذرد!" لبخند یواشی زد و دست تکان داد ... امروز ندیدمش. به جایش سرباز دیگری کشیک می داد. با لباس های صاف و اتو کشیده و پوتین های تر و تمیز و نو و چهره ای دگرگون و افسرده! کنارش ایستادم. سلام و بی مقدمه گفتم سرباز همیشگی کو؟ با نومیدی گفت خدمتش تمام شد و رفت. نفسی کشیدم. لبخندی زدم و رفتم. اما بلند صدایش زدم "این نیز بگذرد!"

  • میم مثل من

گفت این را گوش کن ...

یه دنیا غریبم، کجایی عزیزم بیا تا چشامو، تو چشمات بریزم نگو دل بریدی، خدایی نکرده ببین خواب چشمات، با چشمام چه کرده


نمی دانست دارد گوش می دهد ...

بیا باز عزیزم بریم زیر بارون

دلم خیلی تنگه واسه هر دوتامون

چقدر ضربه خوردم، بیا آرومم کن

می بینی چه کردن باهامون

  • میم مثل من

داشتم تصاویرش را نگاه می کردم. ندیده عاشق این جوان شده ام! خیلی تو دل برو است، فکر می کردم که ای خدا، چه ایمانی دارند اینها، از همه وجودشان می گذرند و آن سوی مرزها دفاع می کنند. اگر نبودند معلوم نبود چه بلایی سر ما می آمد. واقعاً از جوان های جنگ با ارزش ترند. هنوز سه ماه از تولد بچه دومش نگذشته بود که با تیر جفای داعش شهید شد.

اینها را به همکارم می گویم. حواسم نیست چشمانش نیمه باز است. با بی حوصلگی حرف هایم را می شنود. زیر لب حرف نامربوطی به مدافعین حرم می زند. می خواهم از اتاق بروم بیرون. می گوید در اتاق را قفل کن. می خواهم چرت بزنم!!!

شهید نوشت: مصطفی صدر زاده (سید ابراهیم)


  • میم مثل من
در حال بالا آمدن بود آفتاب 
که باران بارید
تند شد
آهسته ناز کرد
بند آمد
هوا دم شد. نفس ها تنگ ...!
خورشید سرک کشید
قطرهای ریز باران باز هم زدند. مثل تازیانه زیر نور آفتاب
ناگهان خاک شد
دوباره ابرهای پاییزی
سفید، خاکستری، سیاه
عمر آنها کوتاه بود و
آفتاب و طراوت سراغ شهر را دوباره گرفتند
هوا به خنکی در آمد
باد شدیدی وزید
با بی حوصلگی پنجره را بستم
قلب اتاق گرفت
همه جا افسرده و گرم شد!



حالم مثل همین هواست ... آشفته و سرگردان!
  • میم مثل من

این بغض بار اول نبود ولی بار آخر شد!


چقدر سخت است چشم هایت را ببندی، دستت را لای موهایت فرو کنی و به هیچ چیز فکر نکنی ... به صدای شکسته شدنت، به تلخی بغض های نیمه راه ... به اشکی که اجازه ریخته شدن ندارد!

  • میم مثل من

در زندگی سخت ترین لحظات را گاهی بهترین ها رقم می زنند!



این بغض بار اول نیست، بار آخر هم نخواهد بود!

  • میم مثل من

.

.

.

.

.

.

اعتراض گسترده برخی مردم و عذر خواهی مکرر مسئولین بابت برنامه فیتیله !!!

  • میم مثل من

آنان که از خدمت سربازی گریزانند، نعمت یافتن بهترین دوستان را نمی فهمند!

  • میم مثل من

شب بود، باران نم نم می بارید. روی تخت دراز کشیده بودم و با ضبط صوت قدیمی، ترانه خش دار قمیشی را گوش می دادم. مه سرد رو تن پنجره ها مثل بغض توی سینه ی منه ... ناگهان با صدای برخورد سنگ و شیشه از جا بلند شدم. سرم را از پنجره خم کردم و مسعود را دیدم. عادتمان بود. خبر آمدنش را با سنگ و شیشه می گفت و نه زنگ خانه، بسرعت خودم را پایین رساندم. درب را باز کردم و آمد بالا ... 

.

.

.

.

.

من و مسعود عزیز جلوی همان خانه نگاهمان را به سمت پنجره دوخته ایم اما دیگر به جای آن اتاق رویایی و خاطره انگیز، مجتمع آپارتمانی جا خوش کرده است! دلمان برای تمام خاطرات آن روزها تنگ شده، برای تمام ضربه هایی که سنگ ها به شیشه می زدند!

  • میم مثل من

وقتی به هم می رسید با شوق می دود و در آغوشت می پرد، دست های کوچکش را دور گردنت حلقه می زند و فشار می دهد. بعد از آرام شدن بوسه ای می کارد و نگاهت می کند. شعری که تازه یاد گرفته است و حاضر نیست برای هیچ کس بخواند را با شیرین زبانی می خواند ... حرف تو را بیشتر از همه گوش می کند و البته نازهایش همیشه خریدن دارند ... وقت خداحافظی از پشت شیشه ی قطار با دستهای ظریفش بوسه ها را فوت می کند و با فریاد می گوید دوستت دارم، باید زود به خانه مان بیایی ... آری! تو خوش بخت ترین و دلتنگ ترین عموی دنیایی!

  • میم مثل من