کلبه چوبی خیال

یک دشت بی نهایت سبز
یک آسمون صاف با اندکی ابرهای در حال گذر
و یک کلبه چوبی تنها
کافیست تا
خیالم را پر کند...!

سنگ و شیشه

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۵۳ ب.ظ

شب بود، باران نم نم می بارید. روی تخت دراز کشیده بودم و با ضبط صوت قدیمی، ترانه خش دار قمیشی را گوش می دادم. مه سرد رو تن پنجره ها مثل بغض توی سینه ی منه ... ناگهان با صدای برخورد سنگ و شیشه از جا بلند شدم. سرم را از پنجره خم کردم و مسعود را دیدم. عادتمان بود. خبر آمدنش را با سنگ و شیشه می گفت و نه زنگ خانه، بسرعت خودم را پایین رساندم. درب را باز کردم و آمد بالا ... 

.

.

.

.

.

من و مسعود عزیز جلوی همان خانه نگاهمان را به سمت پنجره دوخته ایم اما دیگر به جای آن اتاق رویایی و خاطره انگیز، مجتمع آپارتمانی جا خوش کرده است! دلمان برای تمام خاطرات آن روزها تنگ شده، برای تمام ضربه هایی که سنگ ها به شیشه می زدند!

  • میم مثل من

اول شخص

نظرات  (۶)

همه خونه های قدیمی جاشونو دادن به مجتمع های آپارتمانی
و خاطراتی که با فروریختن این خونه ها فقط توی اذهان ما به تصویر کشیده میشه :((((
پاسخ:
آری!
عموی من هم یه برادر خانمی داشت که با سنگ خبر اومدنشو میداد
انگار اون موقع رسم بود این کار حالا که آیفون تصویری و گوشی و تلفن هست این دوش منسوخ شده :))))))))
خاطرات دست نیافتنی هستند وگرنه خاطره نمی شدند
پاسخ:
چی بگیم ... شاید!
پاره آجر که نبود؟!
یاماها 100 من کجاست؟
تصویر پرینتر شده سیاه و سفید!!!!
پاسخ:
آی روزگار ... 
مثل خونه پدری من....
پاسخ:
و خیلی از خانه پدر هایمان
آخ جوونی کجایی ؟؟!!! 
پاسخ:
سرجاشه !
نوجوونی کجایییییی!!!
خخخخ