کلبه چوبی خیال

یک دشت بی نهایت سبز
یک آسمون صاف با اندکی ابرهای در حال گذر
و یک کلبه چوبی تنها
کافیست تا
خیالم را پر کند...!

اسفند سال قبل، معاونت جدید روی کار آمد. از بستگان هستند و از قبل رابطه اش با من خوب بود. یعنی همیشه محبت داشت و تحویلم می گرفت اما در زمینه کاری تجربه اول بود همکاری با ایشان ... حالا متوجه شدم در کار چقدر تند، مغرور، متکبر و خودرای است!

نگرانی ام فقط این بود که در سالهای نه چندان دور با مدیر محبوب ما اختلافات شدیدی داشتند و دوباره دست روزگار آنها را با هم پیوند داده بود

حدس ما درست بود. معاونت جدید هر از چند گاهی به واحد ما شوک وارد می کرد. نیروها را جابجا می کرد و خلاصه اقدامی که موجب عصبی شدن مدیر ما شد. تا حدی که استعفا داد ولی مدیر عامل نپذیرفت و با جلسه وفاق و همدلی سعی کرد تنش ها را کم کند

روزهای اول حضور، معاونت من را احضار کردند و افاضه فرمودند ما قصد داریم جوانان را رشد بدهیم. کار خوب بهشان بدهیم. اختیار بدهیم و این حرفها. خب منم گفتم دست شما درد نکند. معاونت فرمودند مدیر اداره می شوی؟ من هم در کمال خشوع از اعتماد ایشون تشکر کردم و گفتم خیر! شهرستان برو نیستم

بگذریم

بعد از یک روز یکی از کارهی محوله ام به یکی دیگر از همکاران محول شد

بگذریم

چند دفعه کارشناس هماهنگ کننده اش به دفتر ما می گفت چرا هروقت اسم از واحد شما برده می شود آقای ... (بنده) پای کار هستند؟ چرا شهرهای بحرانی دست این است؟ همکار ما هم پاسخ داد مدیر به این آقا اطمینان داره، کارش رو هم خوب بلده و از این حرفایی که شرمنده شدیم وقتی شنیدیم

مدیر محبوب ما چند دفعه گفته بود که نمی دانم چرا معاونت دید منفی نسبت به تو دارد! ما هم متعجب که با کسی پدرکشتگی نداریم. بدی در حقش نکردیم که اینگونه منفی بافی می کنند. 

دیروز در یک اقدام ناگهانی یکی دیگر از وظایف محوله ما به یکی دیگر از کارشناس ها ارجاع شد و ...

نمی دانم! می توانم مثبت فکر کنم که معاونت جدید محبت دارند و از مسئولیت های من کم می کنند

یا اینکه منفی بیندیشم و از اعتمادی که وجود ندارد

می توان خاکستری هم نگاه کرد.. رابطه بسیار نزدیک من با مدیر، مدیری که رابطه اش با معاونت اصلا خوب نیست

متاسفانه برداشت نسبتاً درست من تا حالا از نوع منفی بوده

خدا کند همه چیز درست شود

  • میم مثل من

جمعه 25 اردیبهشت امسال

آقابزرگ هوس کردند (از نوع مثبتش) در مسجد قدیمی شهر آبا و اجدادیشان ، شوشتر نماز بگذارند. این شد که دایی جان زحمت کشید و آقابزرگ و بی بی را برای اقامه نماز مغرب به شوشتر برد. آنجا خالوسیدعلی، راننده سالهای دور آقابزرگ از دایی درخواست می کنه مامان و من رو ببینه. دایی هم می گه اتفاقا بعد از فلانی (من) دو نفر دیگه هم به همین اسم نام نهادیم. خالو می گه نه، مهم خودشه. اولی بود.

خلاصه اینکه یک جورایی بر خودم بالیدم

 بعد از چند روز از آن سفر، بی بی عزیز دچار سکته ناقصی شدند و مشکل پیدا کردند. خدا رحم کرد که هوشیاری را از دست ندادند. زبانشان مشکل پیدا کرد و سمت راست بدنشون. اما خب الحمدلله در بیمارستان رو به بهبودی رفتن و بعد از 5 روز مرخص شدند. زبان به حالت عادی برگشت. طرف راست هم بهتر شد. خدا سلامتی کامل رو بهشون برگردونه ان شاالله. یا من اسمه دواء و ذکره شفاء

  • میم مثل من

دوره م.ع.ع در روز جمعه 8 خرداد با آزمون به پایان رسید. دوره خوب و شیرینی سپری کردیم. پسر خاله هم بود. امتحان را مشابه سایر آزمون های تستی، خوب ندادمنگران البته در برابر خواندنی که داشتم انتظارم بیشتر بود.

  • میم مثل من

فعلا در این جا سکنی می گزینم تا بلاگفا درست شود

  • میم مثل من